بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 252125
کل یادداشتها ها : 166
مهدی سرش را پایین می اندازد و یک جفت کفش کهنه را میگیرد سمت همسرِ برادرش و می گوید :
همسر حاج محمد – برادر مهدی- که هنوز حیران گفته های مهدی است ، کفش ها را میگیرد و مهدی اینچنین ادامه می دهد:
« من هم شهید می شوم. بعد از شهادتم ، کسی درب منزل را می زند و از شما می خواهد که کفش های مخملی را به او بدهید. کاری نداشته باشید که او کیست، فقط وقتی نشانی کفش ها را داد ، بدون هیچ پرسشی کفش ها را به او بدهید»