بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 63
کل بازدید : 254058
کل یادداشتها ها : 166
رفته بودم بیمارستان باختران به مجروهین سر بزنم.بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت .دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم . دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه گفتم:خوب میشی... ناراحت نباش .
گفت :شما چی فکر کرده اید ؟ من برای شهادت آمده بودم .
از خودم خجالت کشیدم .رفتم تا به بقیه سر بزنم.وقتی برگشتم پسرک را دیدم.جلو رفتم و دستی به سرش کشیدم .شهید شده بود.
کپی برداری از مطالب با ذکر منبع مجاز است.