بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 252311
کل یادداشتها ها : 166
گفتند بچه است عملیات نرود. گریه کرد زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه .گفتند امدادگر باش.عملیات شروع شد.مجروح پشت مجروح.سر یکی دو ساعت همه وسایلش تمام شد.خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند.با کمربند دستش را بست.مجروح بعدی را آوردند آستین های لباسش را پاره کرد و پایش را بست ... مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب .توی راه همه یک جوری نگاه میکردند . وقتی رسید عقب دید از لباس هایش هیچی نمانده .جز شرت و نصف زیر پوش.