بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 252281
کل یادداشتها ها : 166
گفتند بچه است عملیات نرود. گریه کرد زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه .گفتند امدادگر باش.عملیات شروع شد.مجروح پشت مجروح.سر یکی دو ساعت همه وسایلش تمام شد.خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند.با کمربند دستش را بست.مجروح بعدی را آوردند آستین های لباسش را پاره کرد و پایش را بست ... مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب .توی راه همه یک جوری نگاه میکردند . وقتی رسید عقب دید از لباس هایش هیچی نمانده .جز شرت و نصف زیر پوش.
بغض کرده بود. از بس گفته بودند :بچه است زخمی شود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد.شاید هم حق داشتند.نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها .اگر هم عملیات لو میرفت غواص ها (که فقط یک چاقو داشتند) قتل عام میشدند .فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را . موافقت کرد .
بغض کرده بود .توی گل و لای کنار اروند .در ساحل فاو دراز کشیده بود .جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره.
دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.
رفته بودم بیمارستان باختران به مجروهین سر بزنم.بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت .دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم . دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه گفتم:خوب میشی... ناراحت نباش .
گفت :شما چی فکر کرده اید ؟ من برای شهادت آمده بودم .
از خودم خجالت کشیدم .رفتم تا به بقیه سر بزنم.وقتی برگشتم پسرک را دیدم.جلو رفتم و دستی به سرش کشیدم .شهید شده بود.
کپی برداری از مطالب با ذکر منبع مجاز است.